وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

به سراغ من اگر می‌آیی، دو کیلو انار بیار.

هِنار: مانند انار

آخرین نظرات
شاید برایتان جالب باشد بدانید من بچه که بودم دلم می‌خواست پیامک‌خوانِ برنامه‌ها باشم. از این‌ها که پیام‌های ملت را می‌خوانند و تهش می‌گویند: «فلانی از فلان‌جا، اگر اسم شهر را درست خوانده باشم». بعدترها دلم خواست بخش معرفی کتاب برنامه‌های کودک را اجرا کنم. هر روز کتاب‌هایم را جمع می‌کردم و نویسنده و تصویرگرشان را معرفی می‌کردم. بعدترتر دوست داشتم گوینده‌ی اخبار هواشناسی باشم. همیشه موقع پخش هواشناسی می‌رفتم جلوی تلویزیون می‌ایستادم و ادای مجری‌اش را درمی‌آوردم. 
بزرگ‌تر که شدم، تا همین حالا عاشق گویندگی رادیو آوا شده‌ام. آن هم بخش 2 بامداد تا 6 صبحش. نمی‌دانم زنده است یا نه، ولی اگر من بودم پیشنهاد می‌دادم زنده باشد. دو تا شش صبح می‌رفتم می‌گفتم «حالا آهنگ فلان از فلانی را می‌شنویم» و خودم هم به آهنگ فلان از فلانی گوش می‌دادم. خوش می‌گذشت. کنارش هواشناسی و معرفی کتاب و پیامک‌خوانی را هم ادامه می‌دادم. 
این روزها علاقه‌های عجیبی پیدا کرده‌ام. مثلاً دوست دارم همه‌اش زمین‌شناسی بخوانم. آنقدر که توی ذهنم بود نچسب نیست و اتفاقاً خیلی شیرین است. فرسایش خاک و عوامل موثر بر شدت‌یافتن رواناب شگفت‌انگیز، و پیداکردن مکان مناسب برای ساخت تونل هیجان‌انگیز است.
نمی‌دانم رشته‌ی ابرشناسی وجود خارجی دارد یا نه، ولی اگر داشت من حتماً متقاضی‌اش می‌شدم. بعد یکی‌یکی ابرها را نگاه می‌کردم و پیش‌بینی می‌کردم ابرهای بعدی شبیه چه چیزهایی شکل می‌گیرند. همین امروز یک ابر دیدم که شبیه مرغابی‌ای بود که دراز کشیده است. راستش وقتی به کسی که همراهم بود نشانش دادم، نگاهِ عاقل‌اندرسفیهی بهم انداخت و من هم دیگر نگفتم تازه ابر بغلی‌اش شبیه شتری است که سوار بشقاب پرنده شده. 
شما اگر در آینده اخبار هواشناسی را گوش می‌دادید و دیدید گوینده می‌گوید احتمال دیده‌شدن ابری با شمایل شتر سوار بر بشقاب‌پرنده در آسمان فلان شهر وجود دارد، بدانید من هستم و بهم سلام کنید. من چون خانه‌هایتان دوربین دارم، صدای سلامتان را می‌شنوم. هر روز هم برای شهر خودمان بارش برف را پیش‌بینی می‌کنم و از خدا می‌خواهم ضایعم نکند، او هم روی من را زمین نمی‌اندازد و شهرمان برف می‌بارد. فکر خوبی است، نه؟ هر وقت هم ناراحت بودم، باران سفارش می‌دهم که خیلی جواب است و امتحانش را همین چند روز پیش پس داده. 
داستان از این قرار است که کمی بعدتر از آن ماجرای فیل و این‌ها، اتفاقی افتاد و حقیقتِ اینکه «من و فیلم هیچ جایی در هندوستان نداریم» سیلی‌طور کوبیده شد توی صورتمان و فیل عزیزم برایش مثل روز روشن شد که دیگر خیلی بیخود می‌کند هوای هندوستان کند. 
احتمالاً برایتان قابل حدس باشد که چقدر ناراحت بودیم. حتی من هم که مثلاً فیل را به «غیرمنطقی‌بودن» متهم کردم، زانوی غم بغل گرفتم. راستش توی همچین شرایطی، انتظارِ منطقی‌بودن خودش یک‌جور بی‌منطقی بود. بگذریم. 
کمی بعدتر از همین ناراحتی‌ها، باران بارید. صبحش با ناامیدی اخبار هواشناسی را گوش‌ می‌دادم و دلم باران می‌خواست. شما هم اگر جای من بودید، بعد از اینکه دیدید ابرها شلنگ گرفته‌اند بالای خانه‌تان، می‌زدید زیر هر چه فیل و هند و غم است و تا کمر از پنجره خم می‌شدید و دست‌هایتان را دراز می‌کردید تا هر چه بیشتر قطرات باران را حس کنید. من این را با تمام پنجره‌های خانه امتحان کردم. 
به پنجره‌ی اتاق خودم که رسیدم، یک رنگین‌کمان دیدم از این طرف آسمان تا آن طرفش. همچین رنگین‌کمانی را شب قبلش توی خواب دیده بودم و کلی ذوق کرده بودم، این که دیگر در واقعیت بود.
 من هیچ‌وقت زمان‌بندی خوبی نداشتم، ولی زمان‌بندی خدا و ابر و آسمان خیلی خوب است. من خیلی باادبم ها، ولی خر بودم اگر بعد از این قشنگی‌ها همچنان ناراحت می‌ماندم. می‌خواستم بنشینم و غم بخورم، ولی به‌احترام هفت‌تا رنگ رنگین‌کمان -که خیلی واضح و پررنگ بودند- اجازه‌اش را به خودم ندادم و راضی‌ام که ندادم. البته بماند که تا شب حتی به صدای پای مورچه هم حساس شده بودم و به‌هم می‌ریختم و پدرم می‌گفت هر وقت اعصابت خرد است، اینطور می‌شوی.
  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

چگونه فیل‌های خود را آدم کنیم؟

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۹:۱۷ ب.ظ

تصور کنید یک فیل دارید. البته چون فیل خیلی بزرگ است، قبلش باید تصور کنید یک محیط باز بسیار بزرگ برای نگهداری‌اش دارید. حالا که دارید زحمت می‌کشید، لطفاً تصورتان آن‌قدر خوب و دقیق باشد که فیلتان اذیت نشود. 

این فیل شما تا به حال هیچ‌وقت هندوستان نبوده، اما توصیفش را از این و آن زیاد شنیده و دوست دارد بودن در آنجا را تجربه کند. روزها می‌گذرد و این فیل که زندگی روزمره‌اش را می‌گذراند، در غیرمنتظره‌ترین شرایط سر از هندوستان درمی‌آورد. مدتی آنجا می‌ماند. با اینکه گاهی گم می‌شود، گاهی ناراحت می‌شود، احساس غریبگی می‌کند، ولی باز هم بهش خوش می‌گذرد و حس خوبی دارد. هم دوست دارد تا ابد همان‌جا بماند، هم می‌داند که نمی‌تواند. مثل روز روشن است که آن هندوستان، آنی نیست که بتواند برای همیشه روزهایش را آنجا بگذراند و با ان‌شاءالله و ماشاءالله هم نمی‌شود. اما وابستگی و دلبستگی‌اش آنقدر زیاد شده که نمی‌تواند ترکش کند و برگشتنش را مدام به تعویق می‌اندازد. 

حالا، اینجا وظیفه‌ی شما به عنوان صاحاب‌فیل، این است که با زبان خوش و ناخوش او را برگردانید به همان گوشه‌ی امن خودش. تلاش می‌کنید عقلش را سر جایش بیاورید و ازش می‌خواهید منطقی فکر کند و برگردد. راستش را بخواهید من هم با فیلم همین کار را کردم. با اینکه اصلاً آسان نبود، فیل عزیزم را برگرداندم. خیلی زمان برد، خیلی اذیت شدیم و غم خوردیم، اما نتیجه‌بخش بود. فیلم چنان همه‌چیز را فراموش کرد و برایش بی‌اهمیت شد گویی هرگز آنجا نبوده و با تک‌تک کوچه و خیابان‌هایش خاطره نساخته. گاهی یادش می‌افتاد آنجا چه روزهای خوشی داشته، ولی لبخند می‌زد، «یادش به‌خیر»ی می‌گفت و رد می‌شد. همه‌چیز آرام بود. 

می‌پرسید چرا «بود»؟ چون دیگر نیست. چند وقتی است در کمال ناباوری فیلم یاد هندوستان کرده است. می‌گویم «ناباوری» چون وقتی گفت دلش می‌خواهد به هندوستان برگردد، دهانم از تعجب باز ماند و بعد هم خیلی جدی‌اش نگرفتم. بیشتر که گذشت دیدم نه! جدی‌جدی هوای هندوستان کرده. نمی‌‎دانم کجای تربیتش کم گذاشته‌ام و کجای کار را اشتباه کرده‌ام که آن‌چنان که باید نفهمیده خاطرات گذشته را فقط در حد همین «خاطرات گذشته» نگه دارد. غیرمنطقی شده. با وجود تمام نمی‌شودها و نبایدهایی که بهتر از من می‌داند، باز هم می‌خواهد برود. آدم‌بشو نیست که نیست. گاهی نمی‌توانم باور کنم این فیلِ بی‌آرام و قرار، همان فیلی است که بهش افتخار می‌کردم چون معتقد بودم به‌خوبی با این موضوع کنار آمده است. فیلم ناراحت است، من هم ناراحتم و امیدوارم زودتر هوای هندوستان از سرش بپرد.

  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار