باد، کلاهها را با خود خواهد برد.
این کاربر یک تولد دیگر را هم گذرانده و هنوز آدم نشده. آدم نشده و هنوز دائم روانش را تکهپاره میکند. روانش را تکهپاره میکند و هنوز متوجه نیست که برخی مسائل اصلاً ارزش اعصابخردی را ندارند. برخی مسائل اصلاً ارزش اعصابخردی را ندارند و هنوز بعضیها این را نمیدانند، مثل این کاربر که یک تولد دیگر را گذرانده و هنوز آدم نشده.
در حال حاضر حسم مانند کسی است که شب کریسمس را بهتنهایی در خانهاش میگذراند. راستش خودم هم تا همین پنج دقیقهٔ پیش نمیدانستم همچین حسی دارم. وقتی که سریالم به جایی رسید که مادر شخصیت اصلی، به او گفت برای کریسمس به خانهشان نرود و شخصیت اصلی هم داشت برای خودش در خانه قدم میزد و در و دیوار را بررسی میکرد، یکهو به خودم گفتم چه حس آشنایی. چقدر شبیه موقعیتی است که من هم خودم را وسط آن احساس میکنم. چقدر من هم از همهجا رانده شدهام و دارم خودم را با در و دیوار سرگرم میکنم.
البته نمیتوانم با قاطعیت بگویم از همهجا رانده شدهام. ولی خب میدانم که دعوتنامههای مد نظرم را در دست ندارم، یا اگر دارم، هر آن ممکن است از دستم قاپیده شود. دعوتنامههای من یکی از یکی ناپایدارتر هستند. هر چقدر هم کلاهم را سفت بگیرم، باز هم یک همسایه از راه میرسد و آن را میبرد. راستش را بخواهید دستانم هم دیگر جانی ندارند. کلاهبرسر، وسط پیادهراه نشستهام و هر لحظه انتظار همسایهٔ بعدیای را میکشم که نوبتش رسیده تا کلاه جدیدم را مال خودش کند.
کار درست چیست؟ دیگر بیخیال کلاه پوشیدن شوم؟ کلاههایم را به خودم بدوزم و برای نگه داشتنشان روی سرم سلیطهبازی درآورم؟ با همسایهها برخورد فیزیکی کنم و دندانهایشان را بریزم توی دهانشان؟ نمیدانم. این کاربر یک تولد دیگر را هم گذرانده و هنوز جواب این سؤالات را نمیداند.
- ۰۳/۰۹/۱۲