وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

به سراغ من اگر می‌آیی، دو کیلو انار بیار.

هِنار: مانند انار

آخرین نظرات

۳ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

به درک!

چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۳:۰۹ ب.ظ

«به درک» حرف زشتی است؟ منظورم این است که اگر من یک پست بنویسم و اول همه‌ی جملاتش «به درک» باشد، می‌شوم یک آدم بی‌ادب؟ آخر الآن نیاز دارم بگویم به درک که از من خوشش نمی‌آید. به درک که فکر می‌کند مثل بچه‌های پنج‌ساله‌ام و حرف حساب حالی‌ام نمی‌شود. به درک که جدی‌ام نمی‌گیرد. به درک که فکر می‌کند دادزدن بهش قدرت می‌دهد. فکر می‌کند من حس‌گری چیزی دارم که با صدای بلند به‌کار می‌افتد و اعتبار او را بالا می‌برد. 

مثلاً وقتی صدایش را می‌اندازد روی سرش من با خودم می‌گویم «اوه! چه آدم باابهتی. چه دادهایی. بیا حرف‌هایش را موبه‌مو آویزه‌ی گوشمان کنیم. نصفشان گوش راست، نصف دیگر گوش چپ». بیچاره حتی نمی‌داند که گوش‌های من سوراخ نیست. همان‌طور که نمی‌داند من می‌فهمم؛ قوه‌ی تشخیص دارم؛ می‌توانم فکر کنم و حرفش را اگر معقول و منطقی است، قبول کنم و بلندترکردن صدایش باعث نمی‌شود من بیشتر متقاعد شوم. حتی نمی‌داند من از صدای بلند می‌ترسم. نمی‌داند وقتی پدرم دیوارهای خانه‌ را با دریل سوراخ می‌کند، وحشت می‌کنم و وقتی مادرم گوشت‌ها را چرخ می‌کند، اگر توی آشپزخانه باشم فرار می‌کنم. 

شاید هم آدم بی‌ادبی است و با خودش می‌گوید «به درک که می‌ترسد». هوم. به درک که از دادزدن‌هایش می‌ترسم، قلبم تند می‌زند و دلم می‌خواهد ده لیوان آب بخورم که بتوانم تا فردا صبح گریه کنم و آب بدنم کم نیاید. یا ممکن است همین را بهانه کند که «ببین حق با من بود! ببین بچه‌ای! جز بچه‌ها چه کسی از همچین چیزهای مسخره‌ای می‌ترسد؟» این‌ها را هم با داد می‌گوید. 

بعد هم من توی دلم می‌گویم خودت مسخره‌ای و از خدا می‌خواهم یک کاری کند تا صدایش را نشنوم. آن وقت فقط می‌بینم که لب‌هایش را با شدت تکان می‌دهد و دلم برایش می‌سوزد. طفلی نفس‌کشیدنش سخت شده و مجبور است دهانش را تندتند باز و بسته کند که هوا به ریه‌هایش برسد. وقتی داد می‌زند همین‌قدر ترحم‌برانگیز می‌شود. 

اصلاً من هم می‌توانم پابه‌پایش داد بزنم، حتی بلندتر از خودش. من بخواهم می‌توانم طوری سلیطه‌بازی دربیاورم که بیا و ببین. مادرم همیشه می‌گوید خدا نکند کسی آن روی من را ببیند. ولی خب من باادبم. آنچه برای خود نمی‌پسندم، برای دیگران هم نمی‌پسندم. هر چقدر هم سخت، خودم را کنترل می‌کنم. نمی‌خواهم مثل او ترحم‌برانگیز بشوم.

حالا باید بگویم به درک که او ترحم‌برانگیز می‌شود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم دلم نمی‌خواهد توی چشم‌هایش نگاه کنم، صدایش را بشنوم یا صدای من را بشنود. ازش متنفرم و این پست اصلاً به این معنی نیست که چون ازش توقع دیگری داشتم، خیلی ناراحت شده‌ام. اهمیتی ندارد. دروغ‌گو هم برود بوق بزند. بیب بیب.

  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

من، کودک، آن‌ها و چند چیز دیگر.

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

دیشب توی خوابم، من و چهارپنج نفر دیگر مشغول سروکله‌زدن با یک کودکِ در آستانه‌ی پنج‌سالگی بودیم. روی آستانه‌ی پنج‌سالگی تاکید دارم، چون همین آخر هفته پنج سالش می‌شود. من حافظه‌ی خوبی ندارم، اما تاریخ تولدها انگار روی مغزم و گاهی روی قلب و کبد و اندام‌های دیگر حک می‌شوند. قلب برای آن‌ها که دوستشان دارم، کبد برای آن‌ها که به کبدم هم نیستند، آپاندیس برای کسانی که دوست داشتم و دیگر ندارم، شش راست برای آنان که دوست ندارم ولی شاید بعداً داشته باشم، معده برای... دارم چرت‌وپرت می‌گویم. بیخیال. 

بین آن چهارپنج نفر، «‌او» هم بود. شما «او» را نمی‌شناسید. حتی خودم هم خیلی خوب نمی‌شناسمش و فکر کنم تعداد دفعاتی که توی خوابم دیدمش، از تعداد ملاقات‌های واقعی‌مان بیشتر باشد. البته که من راضی‌ام. همین که صرفاً درموردش کنجکاو باشم و هرازگاهی توی خواب ببینمش کافی‌ست. 

وسط کشمکش‌ها با کودک در آستانه‌ی پنج‌سالگی، کودک از روی پله‌ها افتاد توی زیرزمین. همان زیرزمینی که روزهای طفولیت گذرمان (در واقع توپمان) خیلی بهش می‌افتاد. آن موقع پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌رفتم و احتمال وجود هرگونه جک و جانوری را در آن اتاقک تاریکِ پروسیله‌‌ی بی‌چراغ به این‌ور و آن‌ورم می‌گرفتم، ولی حالا بعید می‌دانم حتی جرئت کنم روی پله‌ی سومش بایستم. باید قبول کنم که هرچه بزرگ‌تر شدم، ترسوتر هم شدم.

کودک آنجا افتاد و مادرش سر رسید. گفت هیچ‌کس به‌جز من حق ندارد به او نزدیک شود. حالا تمام مسئولیت سرگرم‌کردنش روی دوش من بود. راستش احساس غرور می‌کردم. من خودم را آدم ناامیدکننده‌ای می‌دانم، اما نه در مقابل بچه‌ها. می‌توانم داستان‌های من‌درآوردی تعریف کنم که ناامیدشان نکند و بااشتیاق گوش بدهند و بخندند. ولی در مقابل آدم‌بزرگ‌ها، ماجرای گربه‌ای که می‌خواست ماشین مرا برانَد جواب نمی‌دهد. من آدم‌بزرگ‌ها را بعد از مدتی کلافه می‌کنم، خسته می‌کنم، و هر چقدر هم به من نزدیک باشند، در نهایت فراری می‌دهم. بچه‌ها از من فرار نمی‌کنند. 

اگر نوشتن بلد بودم، حتماً داستان کودک می‌نوشتم. اگر نقاشی بلد بودم، حتماً تصویرگر کتاب کودک می‌شدم. و اگر خیالم راحت بود که بچه‌ها موقع خوردن خوراکی‌ دور دهانشان را کثیف نمی‌کنند، حتماً مربی مهد کودک می‌شدم. ولی حتی توی خواب هم هیچ‌کدام از این‌ها نبودم.

همه کنار رفتند تا من و کودک در آستانه‌ی پنج‌سالگی تنها بمانیم. «او» هم کنار رفت و از من پرسید به‌نظرت الآن زمان مناسبی برای فرزندآوری‌ست؟ با اشاره‌ی سر جواب دادم نه‌. تا آخر خواب هم نفهمیدم از حرفش منظوری داشت یا فقط از روی کنجکاوی پرسیده بود. گفتم که، هنوز خیلی خوب نمی‌شناسمش.

  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

01/10/10

شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۰۸ ب.ظ

خدایا من می‌دونم تو هیچ آدمی رو بی‌دلیل وارد زندگی کسی نمی‌کنی. می‌دونم حتی کسی که توی تاکسی کنار آدم می‌شینه هم یه آدم تصادفی نیست. توی نمی‌دونم کدوم وبلاگ یکی نوشته بود روزگار آدمایی که رفتن رو یه روزی دوباره در مسیرت قرار می‌ده. ولی خدایا، من نمی‌دونستم، یعنی حتی فکرشم نمی‌کردم اینطوری دوباره با این آدم روبه‌رو شم. اینطوری که انقدر به هم بریزم. انقدر به هم بریزم که ندونم باید چیکار کنم و راستش حالا هم نمی‌دونم چرا اومدم اینجا، توی این وبلاگ و دارم چیکار می‌کنم. تقریباً یه ساعت پیش به اسمش برخوردم و بی‌اهمیت رد شدم. دوباره چشمم بهش خورد و عه. عه عه. این! خودشه که. با چیزایی که دیدم و خوندم، وای، انگار با پتک زدن تو سرم. خدایا هیچ‌کس به این خوبی نمی‌تونست یه سطل آب یخ بریزه روم. هیچ‌کس نمی‌تونست به این خوبی منو بنشونه سر جام و عمق فاجعه رو نشونم بده. اصلاً انگار من با این آدم آشنا شدم صرفاً برای اینکه یه مدت بعد، وقتی از آخرین ارتباطمون کلی می‌گذره، من اینطور بهش بربخورم و باعث بشه از خودم، از وضعیتم و از کارام حالم به‌هم بخوره. نمی‌دونم خدایا ولی من الآن خیلی حالم از خودم به‌هم می‌خوره. بعید می‌دونم تو این برنامه‌ها رو چیده باشی برای اینکه من همچین حسی پیدا کنم. می‌دونم چرا این کارو کردی و می‌خواستی من به چی برسم، ولی می‌بینی؟ من انقدر احمقم که از این ماجراها فقط غم و غصه‌شو برمی‌دارم و فرار. ازم ناامید شدی؟ عقلم کجاست که بذارمش سر جاش؟ من خیلی به این تلنگر نیاز داشتم. خیلی خیلی زیاد. خدایا ممنون. ولی آخه قربونت برم، دفعه‌ی بعد اگه خواستی بازم از این چیزا نشونم بدی، تو رو خدا قبلش یه هشدارم بده که چه می‌دونم، جاده لغزنده است، خطر ریزش کوه، به دست‌انداز نزدیک می‌شوید و از این چیزا تا من کمتر شوکه شم. کمتر فرو بریزم. کمتر داغون شم. دستت درد نکنه.

دیشب داشتم به این بیت حافظ فکر می‌کردم که «دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دائماً یکسان نباشد حال دوران، غم مخور». بعد افتادم یاد اون حدیثه که می‌گه «دنیا دو روز است...» با بقیه‌ش کار ندارم. از اینجا می‌فهمیم دنیا دو روزه. حافظم که می‌گه دنیا دو روز به مراد تو نیست. نتیجه؟ کل دو روز دنیا رو گردون قراره اون‌وری بچرخه. ممنون. خدافظ.

  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار