وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

به سراغ من اگر می‌آیی، دو کیلو انار بیار.

هِنار: مانند انار

آخرین نظرات

من، کودک، آن‌ها و چند چیز دیگر.

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۱۸ ب.ظ

دیشب توی خوابم، من و چهارپنج نفر دیگر مشغول سروکله‌زدن با یک کودکِ در آستانه‌ی پنج‌سالگی بودیم. روی آستانه‌ی پنج‌سالگی تاکید دارم، چون همین آخر هفته پنج سالش می‌شود. من حافظه‌ی خوبی ندارم، اما تاریخ تولدها انگار روی مغزم و گاهی روی قلب و کبد و اندام‌های دیگر حک می‌شوند. قلب برای آن‌ها که دوستشان دارم، کبد برای آن‌ها که به کبدم هم نیستند، آپاندیس برای کسانی که دوست داشتم و دیگر ندارم، شش راست برای آنان که دوست ندارم ولی شاید بعداً داشته باشم، معده برای... دارم چرت‌وپرت می‌گویم. بیخیال. 

بین آن چهارپنج نفر، «‌او» هم بود. شما «او» را نمی‌شناسید. حتی خودم هم خیلی خوب نمی‌شناسمش و فکر کنم تعداد دفعاتی که توی خوابم دیدمش، از تعداد ملاقات‌های واقعی‌مان بیشتر باشد. البته که من راضی‌ام. همین که صرفاً درموردش کنجکاو باشم و هرازگاهی توی خواب ببینمش کافی‌ست. 

وسط کشمکش‌ها با کودک در آستانه‌ی پنج‌سالگی، کودک از روی پله‌ها افتاد توی زیرزمین. همان زیرزمینی که روزهای طفولیت گذرمان (در واقع توپمان) خیلی بهش می‌افتاد. آن موقع پله‌ها را دوتا یکی پایین می‌رفتم و احتمال وجود هرگونه جک و جانوری را در آن اتاقک تاریکِ پروسیله‌‌ی بی‌چراغ به این‌ور و آن‌ورم می‌گرفتم، ولی حالا بعید می‌دانم حتی جرئت کنم روی پله‌ی سومش بایستم. باید قبول کنم که هرچه بزرگ‌تر شدم، ترسوتر هم شدم.

کودک آنجا افتاد و مادرش سر رسید. گفت هیچ‌کس به‌جز من حق ندارد به او نزدیک شود. حالا تمام مسئولیت سرگرم‌کردنش روی دوش من بود. راستش احساس غرور می‌کردم. من خودم را آدم ناامیدکننده‌ای می‌دانم، اما نه در مقابل بچه‌ها. می‌توانم داستان‌های من‌درآوردی تعریف کنم که ناامیدشان نکند و بااشتیاق گوش بدهند و بخندند. ولی در مقابل آدم‌بزرگ‌ها، ماجرای گربه‌ای که می‌خواست ماشین مرا برانَد جواب نمی‌دهد. من آدم‌بزرگ‌ها را بعد از مدتی کلافه می‌کنم، خسته می‌کنم، و هر چقدر هم به من نزدیک باشند، در نهایت فراری می‌دهم. بچه‌ها از من فرار نمی‌کنند. 

اگر نوشتن بلد بودم، حتماً داستان کودک می‌نوشتم. اگر نقاشی بلد بودم، حتماً تصویرگر کتاب کودک می‌شدم. و اگر خیالم راحت بود که بچه‌ها موقع خوردن خوراکی‌ دور دهانشان را کثیف نمی‌کنند، حتماً مربی مهد کودک می‌شدم. ولی حتی توی خواب هم هیچ‌کدام از این‌ها نبودم.

همه کنار رفتند تا من و کودک در آستانه‌ی پنج‌سالگی تنها بمانیم. «او» هم کنار رفت و از من پرسید به‌نظرت الآن زمان مناسبی برای فرزندآوری‌ست؟ با اشاره‌ی سر جواب دادم نه‌. تا آخر خواب هم نفهمیدم از حرفش منظوری داشت یا فقط از روی کنجکاوی پرسیده بود. گفتم که، هنوز خیلی خوب نمی‌شناسمش.

  • ۰۱/۱۰/۲۰
  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

نظرات (۱۳)

  • علیرضا .گ
  • من از طرف خودم و همهٔ خوانندگان این وبلاگ به شما می‌گویم:

    نوشتن بلدید.

    پاسخ:
    اینکه قطعاً نظر لطف شماست :)) ولی حالا که اینطوره پس اگه روزی روزگاری کتاب کودکی نوشتم باید یکی از اولین نسخه‌هاشو خود شما برای بچه‌ت بخری :دی.

    خواستم به علیرضا بگم که از طرف ما گ... از طرف ما گل گفتی واقعا(:

    پاسخ:
    =)))))))
    مرسییی :))
  • ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
  • بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    ****

    ***** **** ** *** ****** ***** *** * *******

    *** *** **** ****** ** ** **** ****** *** *******

    ****** ******* ******

    پاسخ:
    آره اتفاقاً خودمم تو فکرش بودم. می‌کنم این کارو حتماً. مرسی بابت یادآوری و ببخشید بابت ستاره‌ها :))

    تاثیر گذار بود:))))))))

    پاسخ:
    هاه :دی.
  • علیرضا .گ
  • حتماً! با کمال میل.

    پاسخ:
    :)))
  • ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
  • عه :)) آخ جون ستاره :))

    کامنتم باکالاس شد :دی

    پاسخ:
    :دییی
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    **** ** از این حجم نوستالژی داره گریم میگیره 

    یه زمانی همه امون بچه‌هایی بودیم دورهم یه قل دو قل بازی میکردیم 

    حالا؟ شایعه شده بزرگ شدیم 😅 

    دور شدیم از هم... 

    هعیییی

    پاسخ:
    آره، انگار همینطوره. زندگیه دیگه :( :))
  • یاس ارغوانی🌱
  • چقدر دلم برای نوشته‌هات تنگ شده بود.

    منم با کامنت 

    عایرضا.گ موافقم. سبک جداب خودت رو داری :)

    پاسخ:
    ممنونم ازت :(( 3>

    به نظرت اگه بچه‌ها بدونن سر درِ بلاگ تصویرگر و نویسنده‌ی کتاباشون نوشته«جنایت» چه حالی می‌شن؟:)

    پاسخ:
    ای وای، بد شد که :)))))) 
    کنسله آقا، لااقل تا زمان عوض‌کردن اسم وبلاگ کنسله :دی.
  • عینک ‌‌‌
  • آقا من یادم نیس اینجا کدوم وبلاگ بود و شما کی هستین. از اونجایی که اسم و رنگ و لعاب وبلاگ کامل عوض شده، لطفاً یکم راهنمایی کنین تا من یادم بیاد اینجا کجا بود. شما همونی نیستین که می‌اومد تو وبلاگ من و نظرات رو منحرف می‌کرد؟ یا شایدم اونی باشین که مرتب با اخم و تشر و نیش و کنایه باهام حرف می‌زد؟ یا مثلاً اونی که کلاهم رو تو وبلاگش جا گذاشتم. 

    پاسخ:
    نه من همیشه تمام سعیمو کردم که اگه جایی نظر می‌دم، کاملاً در چارچوب موضوع پست باشه و حتی یک کلمه هم نامربوط نباشه. با بقیه‌ی کسایی هم که نظر دادن کاری ندارم و وسط بحثاشون نمی‌پرم. تا حالا هم هیچ‌وقت نقشه‌ی قتل و انفجار نچیدم. جالبه ها، شنیده بودم بعضیا رسم دارن کلاه خواننده‌هاشونو تو وبلاگشون نگه می‌دارن و قایم می‌کنن، ولی از نزدیک ندیده بودم. ما از این رسما نداریم. مورد دوم استثنائاً درسته. من همیشه با شما با اخم و تشر و نیش و کنایه حرف زدم. در کل فک کنم شما با وبلاگ بغلی کار داری.
  • عینک ‌‌‌
  • ینی شما حتی اونی هم نیستین که خودش کلمات انگلیسی به کار می‌برد ولی واسه اونایی که وسط حرف‌زدنشون کلمات انگلیسی بلغور می‌کردن، نمی‌مُرد؟

    پاسخ:
    NO ^_^
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    ******* *****

    ** *** **** **** ******** ****

    پاسخ:
    حالا وایس کارت دارم =)))
    فک کنی؟ =))))

    یاپیغمبر. چی شده؟؟؟=)

    پاسخ:
    نه یا پیغمبر نشو‌ =))) 
    وای لعیا انقد خسته‌ما. می‌آم برات تعریف می‌کنم.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">