من، کودک، آنها و چند چیز دیگر.
دیشب توی خوابم، من و چهارپنج نفر دیگر مشغول سروکلهزدن با یک کودکِ در آستانهی پنجسالگی بودیم. روی آستانهی پنجسالگی تاکید دارم، چون همین آخر هفته پنج سالش میشود. من حافظهی خوبی ندارم، اما تاریخ تولدها انگار روی مغزم و گاهی روی قلب و کبد و اندامهای دیگر حک میشوند. قلب برای آنها که دوستشان دارم، کبد برای آنها که به کبدم هم نیستند، آپاندیس برای کسانی که دوست داشتم و دیگر ندارم، شش راست برای آنان که دوست ندارم ولی شاید بعداً داشته باشم، معده برای... دارم چرتوپرت میگویم. بیخیال.
بین آن چهارپنج نفر، «او» هم بود. شما «او» را نمیشناسید. حتی خودم هم خیلی خوب نمیشناسمش و فکر کنم تعداد دفعاتی که توی خوابم دیدمش، از تعداد ملاقاتهای واقعیمان بیشتر باشد. البته که من راضیام. همین که صرفاً درموردش کنجکاو باشم و هرازگاهی توی خواب ببینمش کافیست.
وسط کشمکشها با کودک در آستانهی پنجسالگی، کودک از روی پلهها افتاد توی زیرزمین. همان زیرزمینی که روزهای طفولیت گذرمان (در واقع توپمان) خیلی بهش میافتاد. آن موقع پلهها را دوتا یکی پایین میرفتم و احتمال وجود هرگونه جک و جانوری را در آن اتاقک تاریکِ پروسیلهی بیچراغ به اینور و آنورم میگرفتم، ولی حالا بعید میدانم حتی جرئت کنم روی پلهی سومش بایستم. باید قبول کنم که هرچه بزرگتر شدم، ترسوتر هم شدم.
کودک آنجا افتاد و مادرش سر رسید. گفت هیچکس بهجز من حق ندارد به او نزدیک شود. حالا تمام مسئولیت سرگرمکردنش روی دوش من بود. راستش احساس غرور میکردم. من خودم را آدم ناامیدکنندهای میدانم، اما نه در مقابل بچهها. میتوانم داستانهای مندرآوردی تعریف کنم که ناامیدشان نکند و بااشتیاق گوش بدهند و بخندند. ولی در مقابل آدمبزرگها، ماجرای گربهای که میخواست ماشین مرا برانَد جواب نمیدهد. من آدمبزرگها را بعد از مدتی کلافه میکنم، خسته میکنم، و هر چقدر هم به من نزدیک باشند، در نهایت فراری میدهم. بچهها از من فرار نمیکنند.
اگر نوشتن بلد بودم، حتماً داستان کودک مینوشتم. اگر نقاشی بلد بودم، حتماً تصویرگر کتاب کودک میشدم. و اگر خیالم راحت بود که بچهها موقع خوردن خوراکی دور دهانشان را کثیف نمیکنند، حتماً مربی مهد کودک میشدم. ولی حتی توی خواب هم هیچکدام از اینها نبودم.
همه کنار رفتند تا من و کودک در آستانهی پنجسالگی تنها بمانیم. «او» هم کنار رفت و از من پرسید بهنظرت الآن زمان مناسبی برای فرزندآوریست؟ با اشارهی سر جواب دادم نه. تا آخر خواب هم نفهمیدم از حرفش منظوری داشت یا فقط از روی کنجکاوی پرسیده بود. گفتم که، هنوز خیلی خوب نمیشناسمش.
- ۰۱/۱۰/۲۰
من از طرف خودم و همهٔ خوانندگان این وبلاگ به شما میگویم:
نوشتن بلدید.