بهم میگه خواب مرگ، یعنی عمر طولانی.
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۰ ق.ظ
خواب دیدم که دال مُرده. یعنی داشتم میرفتم خونهی یه نفر و توی راه آشناهایی رو میدیدم که مدام بهم تسلیت میگن. نمیدونستم داستان چیه و هر جوابی به زبونم میاومد رو میگفتم. رسیدم به خونهی مقصد. چند نفری اونجا بودن و منو که دیدن سعی کردن چهرهی ناراحتشون رو مخفی کنن. من ولی میفهمیدم یه چیزی شده. رسیدم به بابام. نشستیم روی پلهها و اول بهم گفت یکی از فامیلای مامانبزرگ فوت شده. من باور نکردم چون برای فوت فامیل مامانبزرگ، به من تسلیت نمیگن. آخر سر بهم گفت که دال مرده. اسمشو درست نمیشنیدم. دوبار پرسیدم کی؟! بار دوم اسم دال رو واضح شنیدم ولی نمیخواستم باور کنم. زدم زیر گریه و رفتم داخل خونه. همهچیز خیلی واقعی بود. بقیه حرف میزدن ولی من فقط گریه و گریه و گریه. با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. انقدر همهچی واقعی بود که باورم نمیشد اونا خواب بودن. فقط تونستم تندتند و پشت سر هم خدا رو شکر بگم.
ببین، درسته همین چند روز پیش داشتم تو دلم بهت میگفتم «این دال دیگه فک کرده کیه که انقد فلان. میگه بهمان و انگار من خرم نمیفهمم. بیسار میکنه و انتظار داره من اونطور»، ولی من دوست ندارم بمیری و بعد خوابم صدقه کنار گذاشتم. لطفاً سالم و سلامت و زنده باش.
+ البته ادامهی خوابم خیلی مسخره شد. اومدیم خونه تا آماده شیم و بریم واسه مراسم، ولی من لباس مشکی نداشتم. فقط یه مانتوی مشکی داشتم که چون هوا سرد بود نمیتونستم بپوشمش. خواستم پالتوی مشکی مامانم رو بپوشم که گفت شستهش و خیسه. بابام میگفت عیب نداره همین مانتوتو بپوش، یه لباس گرمم بپوش روش و فوقش اون مشکی نباشه. من میگفتم نه. من الآن رنگی بپوشم و برم اونجا، مامانش نمیگه پسر من مرده و این نکرده حتی یه لباس سیاه بپوشه؟! :| خدایا من تو یه خواب به این غمگینی هم باید مشکلِ «چی بپوشم» داشته باشم؟ :|
++ کاش فرصتی برای پستنوشتن و وبلاگخوندن و کامنتگذاشتن داشتم. یک عااالمه حرف دارم که باید بنویسم و کو مجالش؟
- ۰۱/۰۹/۰۸
وااااااای دخترید دگر😂😂😂