وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

به سراغ من اگر می‌آیی، دو کیلو انار بیار.

هِنار: مانند انار

آخرین نظرات

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

«جهان آلودۀ خواب است و من در وهم خود بیدار»

شنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۳، ۰۵:۰۰ ق.ظ
این‌بار، «وهم» چیزی بود که باعث شد دوباره آدرس بیان را جست‌وجو کنم. سلام. من از یک سفر برمی‌گردم. 
در آن سفر خودم را ملاقات کردم، چند سال کوچک‌تر و بسیار غریبه‌تر. آنقدر غریبه که گاهی حتی شک می‌کردم این آدم، روزی همین‌جایی که من حالا نشسته‌ام نشسته باشد. همزمان که با شک و تردید نگاهش می‌کردم، بندبند وجودم دلشان می‌خواست بغلش کنند و کنار گوشش بگویند: «عزیز من! چه روزهایی را پشت‌سر گذاشته‌ای و حالا این موجود فراموشکار با تعجب نگاهت می‌کند.» عزیز من، عزیز رنج‌کشیدۀ فراموش‌شدۀ من.
می‌خواستم این غریبه را به یاد بیاورم. چنگ زدم به احساسات و آدم‌ها. خوب نگاه کردم تا رنگ آسمان آن روزها را یادم بیاید. آسمان ناگفته‌های زیادی داشت، چون آن چشم‌ها، بیشتر زمانشان را به بالا خیره می‌شدند. تا ابرها را در دست می‌گرفتم، محو می‌شدند. تا به ماه نزدیک می‌شدم، خودش را پنهان می‌کرد. خورشید وانمود می‌کرد از ابتدا وجود نداشته. باورم شده بود که همۀ این‌ها دروغ‌اند.
روی زمین آمدم. سراغ آدم‌ها رفتم. جلوی تک‌تکشان ایستادم. دست‌هایشان را خوب می‌شناختم اما وقتی نگاهم به بالا می‌افتاد، چیزی برای دیدن پیدا نمی‌کردم. نه دهانی که لب به کلمه باز کند، نه چشمی که لااقل خودم آن‌ها را بخوانم. تنها خواسته‌ام این بود که دست‌ها را بفشارم، اما من را پس می‌زدند. همان دست‌هایی که مطمئن بودم روزی لمسشان کرده‌ام، من را پس می‌زدند. باورم شده بود که همۀ این‌ها هم دروغ‌اند.
خاطرات از من فرار می‌کردند. دربه‌در در یک مه غلیظ می‌دویدم. هربار احساس می‌کردم صدایی آشنا می‌شنوم، همان صدا توی گوشم جیغ می‌کشید. هربار احساس می‌کردم لبخند آشنایی می‌بینم، آن لبخند به ریشم می‌خندید. وقتی فکر می‌کردم توی مسیر درست ایستاده‌ام، جادۀ زیر پایم دره می‌شد. تا به تابلوها اعتماد می‌کردم، زمین می‌خوردم. همه‌چیز یک دروغ بود.
باورم را به همه‌چیز از دست دادم. همه‌چیز یک توهم بود. گذشته یک سراب بود. من تا حالا زندگی نکرده‌ام، لااقل نه در شرایطی که با عنوان «گذشته» بهم خورانده بودند. هیچ‌چیز آن‌طور نبود که تمام این مدت تصور کرده بودم، برایشان احترام قائل بودم و با لبخند، چه از نوع تلخش و چه شیرین، از آن‌ها یاد می‌کردم. 
غریبۀ کوچکم را در آغوش گرفتم. در گوشش زمزمه کردم: «عزیز من! عزیز رنج‌کشیدۀ فراموش‌شدۀ من! تمام واقعیتت، تمام واقعیتی که با گوشت و خونت احساسش کردی، چیزی بیشتر از یک توهم نبوده. می‌خواهی به‌جبرانش برایت یک توهم بسازم، یک توهم که هیچ‌کس دخالتی در آن نداشته باشد، بعد یک جای امن برایش پیدا کنم و بگذارم تا هر وقت که خواستی در آن زندگی کنی؟» 
  • ۴ نظر
  • ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۰۰
  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار