نشستم روی راحتیِ گوشهی سالن، در دورترین نقطه از آدمها. قبل از راهافتادن یک شیشه عطر روی لباسهایم خالی شده بود و بوی زنندهای میداد. کنار نشسته بودم و خدا خدا میکردم از این عطرهای دوهزاری باشد که بویش مثل الکل میپرد.
منشی قدیمی دختری را که قرار بود منشی جدید شود، آموزش میداد. «مراجع که میآد، بلند میشی و با خوشرویی خوشامد میگی. ماستبازی در نیاری ها. نگی بشین تا صدات کنم. بااحترام میپرسی که کارشون چیه، نوبت دارن یا نه، میگی بفرمایید بشینید، صداتون میکنم. خواستن برن داخل درو براشون باز میکنی. باید این دکمه رو بزنی. بعدم با این دکمه درو میبندی. c اول closeعه، o اول open.»
دختر جوان دیگری از پشت همان در کنترلی، اسمم را صدا میزند تا بررسی کند هستم یا نه. میگوید «نیم ساعت پیش مادربزرگت اومده بود». خانم میانسالی که آن طرف سالن نشسته و صورت مهربانی دارد، میگوید «ببخشید تو رو خدا، مامانبزرگت که اومد و نگرانت بود، فک کردم یه بچهی انقدی هستی». با دستش یکمتری زمین را نشان میدهد. میخندم و توی دلم قربانصدقهی مادربزرگ میروم.
نوبتم که میشود، میگویند باید بروم اتاق شمارهی سه. زیر لب از خودم میپرسم اتاق شمارهی سه کجاست؟ پسر جوانی که همین چند ثانیهی پیش از آن اتاق درآمده، صدایم را میشنود. با دست راست جلوی دهانش را گرفته و با دست دیگرش، انتهای راهرو سمت چپ را نشان میدهد. از کلیشهی انتهای راهرو سمت چپ خندهام میگیرد.
دو ساعت بعد، در حالی که با دست راست جلوی دهانم را گرفتهام، از اتاق شمارهی سه به سالن برمیگردم. لباسهایم آنچنان بوی عطر نمیدهد، خانم مهربان میانسال هنوز آنجاست ولی خبری از منشی جدید نیست. میفهمم که ردش کردهاند. منشی قدیمی با گفتن اینکه «در اون دانشگاهیو گل بگیرن که شماها رو فارغالتحصیل کرده»، جلوی همهی مراجعین اعلام کرده بود نیازی به آن دختر جوان ندارند. آقایی گفته بود «خانوم حالا انقد سخت نگیر. جوونن. دو روز بگذره یاد میگیرن همهچیو».
نمیدانم دختر جوان با چه حالی از آنجا رفت. نبودم که ببینم. شاید به این شغل خیلی نیاز داشت. شاید موقع سرزنشهای منشی قدیمی بغض کرد و دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد. احتمالاً با خجالت از جلوی مراجعین رد شد و توی راه چند قطرهای اشک ریخت. شاید هم روحیهاش قویتر از این حرفها بود. نمیدانم.
خودم را جای منشی قدیمی میگذارم. حق میدهم اگر نخواهند منشی تازهکار داشته باشند. سرشان خیلی شلوغ است و فرصتی برای اینکه جزئیات و کلیات کارها را آموزش بدهند ندارند. ولی من اگر بودم نمیتوانستم به همین راحتی بفرستمش برود. اول میگفتم «حالا میخوای بری یه دور بزنی شاید جای بهتری واسه کار پیدا کردی؟»
کمی که ذهنش آماده شد، بغلش میکردم و ادامه میدادم «ببین، من همین الآن سهتا از دندانهایم را پر کردم و هفتهی آینده باید بیایم همین جا سهتای دیگر را ترمیم کنم. اما فکر نمیکنم مشکل دندانهایم به این معنی باشد که کل زندگیام مشکل دارد. تو هم نباید فکر کنی حالا که از اینجا رد شدهای، قرار است توی کل زندگیات از همهجا رد شوی. این شکست به این معنی نیست که دوستیهایت، روابط عاطفیات و فرصتهای شغلی آیندهات به شکست منتهی میشوند.
عزیزم، تو آدم ناکافیای نیستی. تو زیبایی. هر چند زیبایی یک امر اکتسابی نیست و تو تلاشی برایش نکردهای که حالا بخواهی بابتش فخر بفروشی یا هر چی، ولی زیبایی. دلم خواست بهش اشاره کنم. آدمهایی هستند که دوستت دارند. نمیتوانم با قاطعیت بگویم برای منشیبودن ساخته نشدهای. دستوپاچلفتی نیستی و ابداً فکر نکن به درد هیچ کاری نمیخوری یا بیعرضهای. تو فقط باید کمی روی مهارتهای کامپیوتریات کار کنی.
تو تازه اول کارت است. بهتر است جایی باشی که بتوانی یاد بگیری و مهارتت را بیشتر کنی. ما وقت آموزش نداریم. نه اینجا به درد تو میخورد، نه تو به درد اینجا. نه تو بدی، نه کارکردن توی این کلینیک. شما فقط مناسب هم نیستید. ناراحت نشو. بیشتر تلاش کن.
کسی که میخواهد نجاری کند، حداقل باید اره دستگرفتن را بلد باشد. یک فروشنده باید حداقل جنس و قیمت اجناس و پولشمردن را بلد باشد. دکتر حداقل باید بداند معده کدامور کبد است. تو هم اگر میخواهی منشی شوی حداقل باید کارهای کامپیوتریای را که یک منشی نیاز دارد بداند بلد باشی. بلد نیستی؟ دختر خوب، تو لیسانس کامپیوتر داری، شاید واقعاً باید گل بگیرند در آن دانشگاه را».