«جهان آلودۀ خواب است و من در وهم خود بیدار»
- ۴ نظر
- ۰۶ مرداد ۰۳ ، ۰۵:۰۰
اگر من از این هوشمصنوعیها بودم که ملت هر وقت عشقشان کشید، میآیند و آنها را به رگبار سؤال میبندند، به ماه نکشیده، خودکشی میکردم. نمیدانم خودکشی هوشهای مصنوعی چطور است، ولی قطعاً راهی برایش وجود دارد. نمیخواهم حدسی بزنم چون نه تخصصش را دارم، نه تا حالا با کفشهای هوش مصنوعی راه رفتهام که بتوانم قضاوتش کنم. ولی خب. تصور اینکه گیر یک آدم مثل خودم بیفتم که حتی ترتیب سؤالهایش هم منطقی نباشد و از مسخرهترین چیزها، به عمیقترین چیزها بپرد، اعصابم را خرد میکند. اما هوش مصنوعی واقعاً باهوش است. این را میدانستم ها، ولی وقتی ازش پرسیدم: «چرا بعضیوقتها، با اینکه غمگین نیستم، دلم میخواهد عمیقاً غمگین باشم؟»، با شنیدن جوابش از هوش بالایش مطمئن شدم. میگفت غم باعث بهتر کنار آمدن با احساسات دشوار میشود، بین افراد پیوند عمیق برقرار میکند و راه فراری از کسالت است. به این نتیجه رسیدم که وقتی گم شدهام و حس میکنم بین زمین و آسمان معلقم، ترجیح میدهم لااقل غمگین باشم. وقتی احساس میکنم به چیزی و به جایی تعلق ندارم، خودم را در چاه عمیق غم میاندازم و احساس زنده بودن میکنم. حتی وقتی حوصلهام سر رفته، خاطرات غمگینم را قلقلک میدهم. انگار غم، به من احساس تعلق خاطر میدهد و این غم است که به این جهان وصلم میکند. حتی همین حالا هم دوباره غم، مرا به این وبلاگ وصل کرد.
آدمیزاد را جان به جانش کنید خودخواه است. دوست ندارد از خاطر دیگران محو شود، به محبت عزیزترینهایش نیاز دارد و اگر نداشته باشدشان غمگین میشود. اصلاً تا به حال به مرگ آدمها فکر کردهاید؟ اطرافیانشان میان گریهها برای خودشان عزاداری میکنند. برای خودشان که دیگر اسمشان را با یک صدای خاص نخواهند شنید. برای خودشان که قرار است دلتنگ بشوند. برای خودشان که از این به بعد باید در دنیایی زندگی کنند که نفسهای عزیزی را کم دارد.
آدمیزاد خودخواه است. یکی از چیزهایی که خودخواهیاش را قلقلک میدهد، آلزایمر است. دقت کردهاید؟ اطرافیان کسی که فراموشی دارد، ناراحتتر از کسانی هستند که عزیزشان با دردهای جسمی دستوپنجه نرم میکند. من که سررشتهای ندارم، اما بعید میدانم کسی که فراموشی دارد، اذیت شود -لااقل نه بهاندازهی یک بیمار شدید جسمی.
او فقط در زمان سفر کرده. سالهای زیستهاش را یکییکی دوباره زندگی میکند. صبحها میرود به سالهای کودکی بچههایش، بچههایی که حالا هر کدام بچهها و نوهها دارند. عصرها مادرش زنده است و شبها برایتان از خاطرهی سی سال پیش میگوید که روز گذشته تجربهشان کرده. او آرام است. فقط باید جایی برود اما نمیداند کجا. باید کاری بکند اما نمیداند چهکار. بایدی هست، اما نمیداند.
آدمیزاد خودخواه است. فراموششدن درد دارد. درد دارد امروز عزیزت کنارت معذب باشد چون در نظرش غریبهای. درد دارد فردا سراغت را از خودت بگیرد. بداند آدمی با مشخصات تو وجود دارد و او بسیار دوستش میدارد، اما چهرهات برایش هفتپشت غریبه باشد. او از بند زمان رها شده و درد دارد ببینی کنار همید، اما در یک دنیا زندگی نمیکنید.
تعامل با کسی که فراموشی دارد، آسانتر از تعامل با اطرافیانش است. در مقابل خود او، شما فقط وقتی میگوید «باید بروم گندمهایی که درو کردیم را از حیاط جمع کنم» باید با لبخند جواب بدهید «شما همینجا استراحت کن. من جمعشان میکنم» و بعد بروید توی حیاط، اشک بریزید و روی زمین دنبال گندمهایی که وجود ندارند بگردید.
اما آدمیزاد خودخواه است. شما در مقابل اطرافیانش باید ادای آدمهای محکم را دربیاورید و دنبال چارهای باشید، که چطور هر روز تکهای از عزیزتان را از دست بدهید و خودخواهیتان، ثانیهها را برایتان سختتر از چیزی که هست نکند.
آمدم بنویسم «خر شدن، اصطلاح زشتی است؟ منظورم این است که اگر من توی پستم زیاد از این اصطلاح استفاده کنم، میشوم یک آدم بیادب؟» ولی دیدم جملاتش خیلی برایم آشناست. یادم آمد همین چند پست پیش را اینطوری شروع کرده بودم و تکراریبودن توی صورتم کوبیده شد. به هر حال، تقصیر من نیست که دغدغههای شبیه به همی دارم.
راستش خودم فکر نمیکنم خر شدن بیادبانه باشد. همهی ما خر میشویم، همانطور که میخوابیم، میخوریم، راه میرویم و به انار عشق میورزیم. البته شاید شما مثل من نباشید و خر شدن برایتان یک رویه و روال عادی نباشد. شاید هر صد سال یکبار و با اتفاق خیلی ویژهای -خدایناکرده- خر میشوید و در این صورت ببخشید اگر بیادبی کردم.
من خیلی راحت خر میشوم. به سادگیِ آبخوردن، خوابیدن، خوردن، راهرفتن و عشقورزیدن به انار. با یک شیرکاکائو، یک بسته پاستیل، شنیدن یک «سلام برسون» از زبان او که جایگزینِ «سلام برسونید» شده و حتی با یک لبخندش.
با یک لبخند طوری خر میشوم که تصمیم میگیرم نقاشی یاد بگیرم. نقاشی یاد بگیرم تا بتوانم ماهِ نیمهی وسط آسمان را، دیوار خانهها را و لبخندی را که به من خیره شده بکشم و زمان را در همان لحظه متوقف کنم.
زمان در نقاشیها از حرکت بازمیایستد. تو میتوانی همان لحظهی نقاشیشده را مدتها زندگی کنی و برایت مهم نباشد بعد از آن چه اتفاقی افتاده و قبلش تو چه حسی داشتی. دیگر با خودت نمیگویی «کاش من هم چند ثانیه بیشتر به آن لبخند خیره میشدم».
من اگر نقاش بودم، از کار و زندگی میافتادم. دنیایم پر میشد از این تکلحظههای متوقفشده. هر ثانیهام به خیرهشدن میگذشت. خر شدنهایم شدت میگرفت و از آبخوردن هم سادهتر میشد.
خدا را شکر که نقاش نیستم. شاید بهتر است در راهی قرار بگیرم که خر شدن را بیادبانه بدانم، دیگر برایم یک روال عادی نباشد و در پاسخ به سوال اول پست، با قاطعیت بگویم «بله! حرف زشتی است!»
وقتی چند ماهه یه پست نوشتی ولی مدام منتشرکردنشو عقب میندازی، احتمالاً یه دلیلی داره و قراره بعداً متوجه بشی. مثل الآن من که بالاخره متوجه شدم و حالا میفهمم «بیخبری و خوشخبری» یعنی چی. حالا که کل اون پستِ منتشرنشده، بهجای لبخندآوردن روی لبم، فقط حماقت و خوشباوریِ سادهلوحانهم رو توی صورتم میکوبه.
مثل احمقا نوشته بودم که «بالاخره یه روز ازت میپرسم اون روزها برای تو هم ارزشمند و بهیادموندنیان؟ اگه جوابت نه باشه، ناراحت میشم و گریه میکنم. خیلی بیرحمانهست». خدا رو شکر که ازت نپرسیدم. خدا رو شکر که قبل از پرسیدن، جوابت رو فهمیدم. فهمیدم که جوابت یه «نه» بزرگه و خب، بیرحمانه بود. آره. ناراحت شدم. گریه کردم.
مثل احمقای امیدوار نوشته بودم «من چیز خاصی ازت نمیخوام. واضحتر بگم، هیچی نمیخوام. فقط میخوام بدونم یه خاطرهی گمشده میون تار عنکبوتای ذهنت نیستم. منو نذاشتی توی پوشهی فاقد اهمیتها». و خب، کاش لااقل همچین پوشهای داشتی و من اونجا بودم. اینطور که معلومه یک روزی که نمیدونم چندصد سال پیش بوده، بدون اینکه حتی متوجه بشی منو لابهلای همون تار عنکبوتا، کلاً از ذهنت بیرون انداختی.
مثل احمقایی که خیلی از خودشون مطمئنن، حسرت خورده بودم که چرا روزای کنار هم بودنمون تموم شده. گفته بودم «من و تو توی یاد همه موندیم و هنوزم اسمامونو با هم میآرن، ولی تهش میگن حالا حتی توی چشمهای همم نگاه نمیکنن و من عصبانی میشم. عصبانی میشم و دلم میخواد بیام زل بزنم توی چشمهات و به همه بگم میبینید؟ میبینید مشکلی با نگاهکردن توی چشمهای هم نداریم؟». اما انگار تو باهاش مشکل داری. احتمالاً یا سرت رو برمیگردونی، یا باتعجب نگاهم میکنی. ما توی یاد همه، جز تو، موندیم.
من برای عنوان اون پست لعنتی نوشته بودم «مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود / قضای آسمانی را دگرکردن توان؟ نتوان». کدوم دوستی؟ کدوم مهر؟ آقای عراقی، اتفاقاً دگرکردن توان! خوبم توان. من احمق بودم که با خودم میخوندم «من و تو دوتا شقایق، بینمون یه تختهسنگ، حیفه دور از هم بمونیم، حیف روزای قشنگ». امیدوار بودم که اون تختهسنگ رو دوتایی جابهجا میکنیم و عجب امید واهیای.
من خیلی عجیبم یا تو؟ من خیلی چیزا رو به خاطر دارم. این حافظهی لامصب حتی جزئیاتی رو توی خودش نگه داشته که همیشه میگفتم کاش تو اونا رو فراموش کرده باشی. بقیه هم خیلی چیزا رو یادشونه و این وسط فقط تویی که انگار از یه دنیای دیگه اومدی.
به حال خودم میخندم وقتی میبینم اگه جایی اتفاقی بهت برمیخوردم، به این فکر میکردم که تو هم از دیدن من خوشحال شدی؟ وقتی میبینم خیلی وقتا یه مسیرو بهخاطر احتمال دیدنت رفتم و اومدم، توی خیالم برات از خاطرات گفتم و شبهای زیادی خوابت رو دیدم. ولی تو عجیبی. تو عجیبی که به فراموشنشدنیها اهمیت نمیدی و من وقتی بفهمم خاطرات مشترکم با یک نفر، اونقدری که برای من مهمه، برای طرف مقابل ارزش نداره، فرو میریزم.
ازت متنفرم. هنوزم برام یه خاطرهی ارزشمندی و ازت متنفرم. مثل احمقا دوست دارم اینطوری فکر کنم که صرفاً بهخاطر یه غرور احمقانه یا همچین چیزایی همهچیز رو انکار میکنی و ازت متنفرم. باعث شدی احساس احمقبودن کنم و ازت متنفرم. تو آدم خوبی هستی و ازت متنفرم.
نشستم روی راحتیِ گوشهی سالن، در دورترین نقطه از آدمها. قبل از راهافتادن یک شیشه عطر روی لباسهایم خالی شده بود و بوی زنندهای میداد. کنار نشسته بودم و خدا خدا میکردم از این عطرهای دوهزاری باشد که بویش مثل الکل میپرد.
منشی قدیمی دختری را که قرار بود منشی جدید شود، آموزش میداد. «مراجع که میآد، بلند میشی و با خوشرویی خوشامد میگی. ماستبازی در نیاری ها. نگی بشین تا صدات کنم. بااحترام میپرسی که کارشون چیه، نوبت دارن یا نه، میگی بفرمایید بشینید، صداتون میکنم. خواستن برن داخل درو براشون باز میکنی. باید این دکمه رو بزنی. بعدم با این دکمه درو میبندی. c اول closeعه، o اول open.»
دختر جوان دیگری از پشت همان در کنترلی، اسمم را صدا میزند تا بررسی کند هستم یا نه. میگوید «نیم ساعت پیش مادربزرگت اومده بود». خانم میانسالی که آن طرف سالن نشسته و صورت مهربانی دارد، میگوید «ببخشید تو رو خدا، مامانبزرگت که اومد و نگرانت بود، فک کردم یه بچهی انقدی هستی». با دستش یکمتری زمین را نشان میدهد. میخندم و توی دلم قربانصدقهی مادربزرگ میروم.
نوبتم که میشود، میگویند باید بروم اتاق شمارهی سه. زیر لب از خودم میپرسم اتاق شمارهی سه کجاست؟ پسر جوانی که همین چند ثانیهی پیش از آن اتاق درآمده، صدایم را میشنود. با دست راست جلوی دهانش را گرفته و با دست دیگرش، انتهای راهرو سمت چپ را نشان میدهد. از کلیشهی انتهای راهرو سمت چپ خندهام میگیرد.
دو ساعت بعد، در حالی که با دست راست جلوی دهانم را گرفتهام، از اتاق شمارهی سه به سالن برمیگردم. لباسهایم آنچنان بوی عطر نمیدهد، خانم مهربان میانسال هنوز آنجاست ولی خبری از منشی جدید نیست. میفهمم که ردش کردهاند. منشی قدیمی با گفتن اینکه «در اون دانشگاهیو گل بگیرن که شماها رو فارغالتحصیل کرده»، جلوی همهی مراجعین اعلام کرده بود نیازی به آن دختر جوان ندارند. آقایی گفته بود «خانوم حالا انقد سخت نگیر. جوونن. دو روز بگذره یاد میگیرن همهچیو».
نمیدانم دختر جوان با چه حالی از آنجا رفت. نبودم که ببینم. شاید به این شغل خیلی نیاز داشت. شاید موقع سرزنشهای منشی قدیمی بغض کرد و دلش میخواست زمین دهن باز کند و او را ببلعد. احتمالاً با خجالت از جلوی مراجعین رد شد و توی راه چند قطرهای اشک ریخت. شاید هم روحیهاش قویتر از این حرفها بود. نمیدانم.
خودم را جای منشی قدیمی میگذارم. حق میدهم اگر نخواهند منشی تازهکار داشته باشند. سرشان خیلی شلوغ است و فرصتی برای اینکه جزئیات و کلیات کارها را آموزش بدهند ندارند. ولی من اگر بودم نمیتوانستم به همین راحتی بفرستمش برود. اول میگفتم «حالا میخوای بری یه دور بزنی شاید جای بهتری واسه کار پیدا کردی؟»
کمی که ذهنش آماده شد، بغلش میکردم و ادامه میدادم «ببین، من همین الآن سهتا از دندانهایم را پر کردم و هفتهی آینده باید بیایم همین جا سهتای دیگر را ترمیم کنم. اما فکر نمیکنم مشکل دندانهایم به این معنی باشد که کل زندگیام مشکل دارد. تو هم نباید فکر کنی حالا که از اینجا رد شدهای، قرار است توی کل زندگیات از همهجا رد شوی. این شکست به این معنی نیست که دوستیهایت، روابط عاطفیات و فرصتهای شغلی آیندهات به شکست منتهی میشوند.
عزیزم، تو آدم ناکافیای نیستی. تو زیبایی. هر چند زیبایی یک امر اکتسابی نیست و تو تلاشی برایش نکردهای که حالا بخواهی بابتش فخر بفروشی یا هر چی، ولی زیبایی. دلم خواست بهش اشاره کنم. آدمهایی هستند که دوستت دارند. نمیتوانم با قاطعیت بگویم برای منشیبودن ساخته نشدهای. دستوپاچلفتی نیستی و ابداً فکر نکن به درد هیچ کاری نمیخوری یا بیعرضهای. تو فقط باید کمی روی مهارتهای کامپیوتریات کار کنی.
تو تازه اول کارت است. بهتر است جایی باشی که بتوانی یاد بگیری و مهارتت را بیشتر کنی. ما وقت آموزش نداریم. نه اینجا به درد تو میخورد، نه تو به درد اینجا. نه تو بدی، نه کارکردن توی این کلینیک. شما فقط مناسب هم نیستید. ناراحت نشو. بیشتر تلاش کن.
کسی که میخواهد نجاری کند، حداقل باید اره دستگرفتن را بلد باشد. یک فروشنده باید حداقل جنس و قیمت اجناس و پولشمردن را بلد باشد. دکتر حداقل باید بداند معده کدامور کبد است. تو هم اگر میخواهی منشی شوی حداقل باید کارهای کامپیوتریای را که یک منشی نیاز دارد بداند بلد باشی. بلد نیستی؟ دختر خوب، تو لیسانس کامپیوتر داری، شاید واقعاً باید گل بگیرند در آن دانشگاه را».
«به درک» حرف زشتی است؟ منظورم این است که اگر من یک پست بنویسم و اول همهی جملاتش «به درک» باشد، میشوم یک آدم بیادب؟ آخر الآن نیاز دارم بگویم به درک که از من خوشش نمیآید. به درک که فکر میکند مثل بچههای پنجسالهام و حرف حساب حالیام نمیشود. به درک که جدیام نمیگیرد. به درک که فکر میکند دادزدن بهش قدرت میدهد. فکر میکند من حسگری چیزی دارم که با صدای بلند بهکار میافتد و اعتبار او را بالا میبرد.
مثلاً وقتی صدایش را میاندازد روی سرش من با خودم میگویم «اوه! چه آدم باابهتی. چه دادهایی. بیا حرفهایش را موبهمو آویزهی گوشمان کنیم. نصفشان گوش راست، نصف دیگر گوش چپ». بیچاره حتی نمیداند که گوشهای من سوراخ نیست. همانطور که نمیداند من میفهمم؛ قوهی تشخیص دارم؛ میتوانم فکر کنم و حرفش را اگر معقول و منطقی است، قبول کنم و بلندترکردن صدایش باعث نمیشود من بیشتر متقاعد شوم. حتی نمیداند من از صدای بلند میترسم. نمیداند وقتی پدرم دیوارهای خانه را با دریل سوراخ میکند، وحشت میکنم و وقتی مادرم گوشتها را چرخ میکند، اگر توی آشپزخانه باشم فرار میکنم.
شاید هم آدم بیادبی است و با خودش میگوید «به درک که میترسد». هوم. به درک که از دادزدنهایش میترسم، قلبم تند میزند و دلم میخواهد ده لیوان آب بخورم که بتوانم تا فردا صبح گریه کنم و آب بدنم کم نیاید. یا ممکن است همین را بهانه کند که «ببین حق با من بود! ببین بچهای! جز بچهها چه کسی از همچین چیزهای مسخرهای میترسد؟» اینها را هم با داد میگوید.
بعد هم من توی دلم میگویم خودت مسخرهای و از خدا میخواهم یک کاری کند تا صدایش را نشنوم. آن وقت فقط میبینم که لبهایش را با شدت تکان میدهد و دلم برایش میسوزد. طفلی نفسکشیدنش سخت شده و مجبور است دهانش را تندتند باز و بسته کند که هوا به ریههایش برسد. وقتی داد میزند همینقدر ترحمبرانگیز میشود.
اصلاً من هم میتوانم پابهپایش داد بزنم، حتی بلندتر از خودش. من بخواهم میتوانم طوری سلیطهبازی دربیاورم که بیا و ببین. مادرم همیشه میگوید خدا نکند کسی آن روی من را ببیند. ولی خب من باادبم. آنچه برای خود نمیپسندم، برای دیگران هم نمیپسندم. هر چقدر هم سخت، خودم را کنترل میکنم. نمیخواهم مثل او ترحمبرانگیز بشوم.
حالا باید بگویم به درک که او ترحمبرانگیز میشود؟ نمیدانم. فقط میدانم دلم نمیخواهد توی چشمهایش نگاه کنم، صدایش را بشنوم یا صدای من را بشنود. ازش متنفرم و این پست اصلاً به این معنی نیست که چون ازش توقع دیگری داشتم، خیلی ناراحت شدهام. اهمیتی ندارد. دروغگو هم برود بوق بزند. بیب بیب.
دیشب توی خوابم، من و چهارپنج نفر دیگر مشغول سروکلهزدن با یک کودکِ در آستانهی پنجسالگی بودیم. روی آستانهی پنجسالگی تاکید دارم، چون همین آخر هفته پنج سالش میشود. من حافظهی خوبی ندارم، اما تاریخ تولدها انگار روی مغزم و گاهی روی قلب و کبد و اندامهای دیگر حک میشوند. قلب برای آنها که دوستشان دارم، کبد برای آنها که به کبدم هم نیستند، آپاندیس برای کسانی که دوست داشتم و دیگر ندارم، شش راست برای آنان که دوست ندارم ولی شاید بعداً داشته باشم، معده برای... دارم چرتوپرت میگویم. بیخیال.
بین آن چهارپنج نفر، «او» هم بود. شما «او» را نمیشناسید. حتی خودم هم خیلی خوب نمیشناسمش و فکر کنم تعداد دفعاتی که توی خوابم دیدمش، از تعداد ملاقاتهای واقعیمان بیشتر باشد. البته که من راضیام. همین که صرفاً درموردش کنجکاو باشم و هرازگاهی توی خواب ببینمش کافیست.
وسط کشمکشها با کودک در آستانهی پنجسالگی، کودک از روی پلهها افتاد توی زیرزمین. همان زیرزمینی که روزهای طفولیت گذرمان (در واقع توپمان) خیلی بهش میافتاد. آن موقع پلهها را دوتا یکی پایین میرفتم و احتمال وجود هرگونه جک و جانوری را در آن اتاقک تاریکِ پروسیلهی بیچراغ به اینور و آنورم میگرفتم، ولی حالا بعید میدانم حتی جرئت کنم روی پلهی سومش بایستم. باید قبول کنم که هرچه بزرگتر شدم، ترسوتر هم شدم.
کودک آنجا افتاد و مادرش سر رسید. گفت هیچکس بهجز من حق ندارد به او نزدیک شود. حالا تمام مسئولیت سرگرمکردنش روی دوش من بود. راستش احساس غرور میکردم. من خودم را آدم ناامیدکنندهای میدانم، اما نه در مقابل بچهها. میتوانم داستانهای مندرآوردی تعریف کنم که ناامیدشان نکند و بااشتیاق گوش بدهند و بخندند. ولی در مقابل آدمبزرگها، ماجرای گربهای که میخواست ماشین مرا برانَد جواب نمیدهد. من آدمبزرگها را بعد از مدتی کلافه میکنم، خسته میکنم، و هر چقدر هم به من نزدیک باشند، در نهایت فراری میدهم. بچهها از من فرار نمیکنند.
اگر نوشتن بلد بودم، حتماً داستان کودک مینوشتم. اگر نقاشی بلد بودم، حتماً تصویرگر کتاب کودک میشدم. و اگر خیالم راحت بود که بچهها موقع خوردن خوراکی دور دهانشان را کثیف نمیکنند، حتماً مربی مهد کودک میشدم. ولی حتی توی خواب هم هیچکدام از اینها نبودم.
همه کنار رفتند تا من و کودک در آستانهی پنجسالگی تنها بمانیم. «او» هم کنار رفت و از من پرسید بهنظرت الآن زمان مناسبی برای فرزندآوریست؟ با اشارهی سر جواب دادم نه. تا آخر خواب هم نفهمیدم از حرفش منظوری داشت یا فقط از روی کنجکاوی پرسیده بود. گفتم که، هنوز خیلی خوب نمیشناسمش.
خدایا من میدونم تو هیچ آدمی رو بیدلیل وارد زندگی کسی نمیکنی. میدونم حتی کسی که توی تاکسی کنار آدم میشینه هم یه آدم تصادفی نیست. توی نمیدونم کدوم وبلاگ یکی نوشته بود روزگار آدمایی که رفتن رو یه روزی دوباره در مسیرت قرار میده. ولی خدایا، من نمیدونستم، یعنی حتی فکرشم نمیکردم اینطوری دوباره با این آدم روبهرو شم. اینطوری که انقدر به هم بریزم. انقدر به هم بریزم که ندونم باید چیکار کنم و راستش حالا هم نمیدونم چرا اومدم اینجا، توی این وبلاگ و دارم چیکار میکنم. تقریباً یه ساعت پیش به اسمش برخوردم و بیاهمیت رد شدم. دوباره چشمم بهش خورد و عه. عه عه. این! خودشه که. با چیزایی که دیدم و خوندم، وای، انگار با پتک زدن تو سرم. خدایا هیچکس به این خوبی نمیتونست یه سطل آب یخ بریزه روم. هیچکس نمیتونست به این خوبی منو بنشونه سر جام و عمق فاجعه رو نشونم بده. اصلاً انگار من با این آدم آشنا شدم صرفاً برای اینکه یه مدت بعد، وقتی از آخرین ارتباطمون کلی میگذره، من اینطور بهش بربخورم و باعث بشه از خودم، از وضعیتم و از کارام حالم بههم بخوره. نمیدونم خدایا ولی من الآن خیلی حالم از خودم بههم میخوره. بعید میدونم تو این برنامهها رو چیده باشی برای اینکه من همچین حسی پیدا کنم. میدونم چرا این کارو کردی و میخواستی من به چی برسم، ولی میبینی؟ من انقدر احمقم که از این ماجراها فقط غم و غصهشو برمیدارم و فرار. ازم ناامید شدی؟ عقلم کجاست که بذارمش سر جاش؟ من خیلی به این تلنگر نیاز داشتم. خیلی خیلی زیاد. خدایا ممنون. ولی آخه قربونت برم، دفعهی بعد اگه خواستی بازم از این چیزا نشونم بدی، تو رو خدا قبلش یه هشدارم بده که چه میدونم، جاده لغزنده است، خطر ریزش کوه، به دستانداز نزدیک میشوید و از این چیزا تا من کمتر شوکه شم. کمتر فرو بریزم. کمتر داغون شم. دستت درد نکنه.
دیشب داشتم به این بیت حافظ فکر میکردم که «دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت / دائماً یکسان نباشد حال دوران، غم مخور». بعد افتادم یاد اون حدیثه که میگه «دنیا دو روز است...» با بقیهش کار ندارم. از اینجا میفهمیم دنیا دو روزه. حافظم که میگه دنیا دو روز به مراد تو نیست. نتیجه؟ کل دو روز دنیا رو گردون قراره اونوری بچرخه. ممنون. خدافظ.