وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

وبلاگ، جنایت و احتمال

فراموش نکنید که من خود، یک احتمال هستم.

به سراغ من اگر می‌آیی، دو کیلو انار بیار.

هِنار: مانند انار

آخرین نظرات

مثل احمقا، واسه هر کی برامون تب نمی‌کرد مُردیم.

چهارشنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۵۳ ب.ظ

وقتی چند ماهه یه پست نوشتی ولی مدام منتشرکردنشو عقب می‌ندازی، احتمالاً یه دلیلی داره و قراره بعداً متوجه بشی. مثل الآن من که بالاخره متوجه شدم و حالا می‌فهمم «بی‌خبری و خوش‌خبری» یعنی چی. حالا که کل اون پستِ منتشرنشده، به‌جای لبخندآوردن روی لبم، فقط حماقت و خوش‌باوریِ ساده‌لوحانه‌م رو توی صورتم می‌کوبه.

مثل احمقا نوشته بودم که «بالاخره یه روز ازت می‌پرسم اون روزها برای تو هم ارزشمند و به‌یادموندنی‌ان؟ اگه جوابت نه باشه، ناراحت می‌شم و گریه می‌کنم. خیلی بی‌رحمانه‌ست». خدا رو شکر که ازت نپرسیدم. خدا رو شکر که قبل از پرسیدن، جوابت رو فهمیدم. فهمیدم که جوابت یه «نه» بزرگه و خب، بی‌رحمانه بود. آره. ناراحت شدم. گریه کردم. 

مثل احمقای امیدوار نوشته بودم «من چیز خاصی ازت نمی‌خوام. واضح‌تر بگم، هیچی نمی‌خوام. فقط می‌خوام بدونم یه خاطره‌ی گمشده میون تار عنکبوتای ذهنت نیستم. منو نذاشتی توی پوشه‌ی فاقد اهمیت‌ها». و خب، کاش لااقل همچین پوشه‌ای داشتی و من اونجا بودم. اینطور که معلومه یک روزی که نمی‌دونم چندصد سال پیش بوده، بدون اینکه حتی متوجه بشی منو لابه‌لای همون تار عنکبوتا، کلاً از ذهنت بیرون انداختی.

مثل احمقایی که خیلی از خودشون مطمئنن، حسرت خورده بودم که چرا روزای کنار هم بودنمون تموم شده. گفته بودم «من و تو توی یاد همه موندیم و هنوزم اسمامونو با هم می‌آرن، ولی تهش می‌گن حالا حتی توی چشم‌های همم نگاه نمی‌کنن و من عصبانی می‌شم. عصبانی می‌شم و دلم می‌خواد بیام زل بزنم توی چشم‌هات و به همه بگم می‌بینید؟ می‌بینید مشکلی با نگاه‌کردن توی چشم‌های هم نداریم؟». اما انگار تو باهاش مشکل داری. احتمالاً یا سرت رو برمی‌گردونی، یا باتعجب نگاهم می‌کنی. ما توی یاد همه، جز تو، موندیم.

من برای عنوان اون پست لعنتی نوشته بودم «مرا این دوستی با تو قضای آسمانی بود / قضای آسمانی را دگرکردن توان؟ نتوان». کدوم دوستی؟ کدوم مهر؟ آقای عراقی، اتفاقاً دگرکردن توان! خوبم توان. من احمق بودم که با خودم می‌خوندم «من و تو دوتا شقایق، بینمون یه تخته‌سنگ، حیفه دور از هم بمونیم، حیف روزای قشنگ». امیدوار بودم که اون تخته‌سنگ رو دوتایی جابه‌جا می‌کنیم و عجب امید واهی‌ای.

من خیلی عجیبم یا تو؟ من خیلی چیزا رو به خاطر دارم. این حافظه‌ی لامصب حتی جزئیاتی رو توی خودش نگه داشته که همیشه می‌گفتم کاش تو اونا رو فراموش کرده باشی. بقیه هم خیلی چیزا رو یادشونه و این وسط فقط تویی که انگار از یه دنیای دیگه اومدی. 

به حال خودم می‌خندم وقتی می‌بینم اگه جایی اتفاقی بهت برمی‌خوردم، به این فکر می‌کردم که تو هم از دیدن من خوشحال شدی؟ وقتی می‌بینم خیلی وقتا یه مسیرو به‌خاطر احتمال دیدنت رفتم و اومدم، توی خیالم برات از خاطرات گفتم و شب‌های زیادی خوابت رو دیدم. ولی تو عجیبی. تو عجیبی که به فراموش‌نشدنی‌ها اهمیت نمی‌دی و من وقتی بفهمم خاطرات مشترکم با یک نفر، اونقدری که برای من مهمه، برای طرف مقابل ارزش نداره، فرو می‌ریزم. 

ازت متنفرم. هنوزم برام یه خاطره‌ی ارزشمندی و ازت متنفرم. مثل احمقا دوست دارم اینطوری فکر کنم که صرفاً به‌خاطر یه غرور احمقانه یا همچین چیزایی همه‌چیز رو انکار می‌کنی و ازت متنفرم. باعث شدی احساس احمق‌بودن کنم و ازت متنفرم. تو آدم خوبی هستی و ازت متنفرم.

  • ۰۱/۱۲/۲۴
  • هِـ ‌‌‌‌‌‌‌‌ـنار

نظرات (۹)

  • ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌
  • پیوند.

    پاسخ:
    بغل :))
  • ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌
  • بغل + درک و همدردی به میزانِ زیاد! :)

    پاسخ:
    🫂

    درک فراوان

    پاسخ:
    :((
  • 🦋 پروانه .🦋
  • اینا همش تجربه میشه، هرچند تجربه تلخ.

    اینا خاصیتشون اینه، تعجب نباید کرد.

    قدر خودتو بدون و به ارزش‌هایی که داری افتخار کن. رفت که رفت. مطمئنا تیکه ی گمشده ی پازل وجودی ات نبوده. اصن غصه نخور. ×_×

     

    پاسخ:
    حق با شماست. همه‌ی اینا تجربه‌س به هر حال. بالاخره باید همچین اتفاقاتی هم بیفته تا یه چیزایی رو یاد بگیرم.
  • 𝓭𝓲𝓪𝓷𝓪 .𝔂
  • ازش متنفری؟

    +هستم

    پس فکر میکنی باهم اشنا شدنتون یه اشتباه بود و پشیمونی؟

    +هرگز

    این حرفا...قشنگ مینویسی...مثل خودت مینویسی...چون مثل خودت اینارو دیدی و گذروندی...

    بیا دستتو بده من از بالای تپه ها به این خاطرات و حسا نگاه کنیم

    پاسخ:
    :)))

    خیلی ممنونم. 
    فکر خوبیه. از بالای تپه‌ها.

    چقدر به موقع خوندم... چقدرتر قشنگ نوشتی :)

    پاسخ:
    چقدر خوب که به‌موقع بود و چقدرتر ممنون از شما =)
  • یاس ارغوانی🌱
  • به حد زیادی زیادی زیادی زیادیی دقیقا منم همینن دقیقاااا منم همین. و خب هنوز تو مرحله‌ی نوشتن اون پستم نه این مرحله‌ که فهمیدم حماقته! می‌دونی راستش میدونم حماقته و شایدم نباشه‌ها ولی خب از همین می‌ترسم که بعدش منم بشم دقیقا این پست :)))

    پاسخ:
    عزیزم. امیدوارم یه روز همون پستو با لبخند منتشر کنی 3>

    سلام خیلی قشنگ نوشتین  :)🍀

    فقط اونجاش که گفتین :من وقتی بفهمم خاطرات مشترکم با یک نفر، اونقدری که برای من مهمه، برای طرف مقابل ارزش نداره، فرو می‌ریزم. :)))

    قلمتون مانااااا♡

    پاسخ:
    سلام به شما. خیلی خیلی ممنون :))

    چقدر حرف دل همه ماست :(

    پاسخ:
    :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">